تو این مدت بلاگفا گریپ پاش کرده بود و منم امروز کلا به اینجا نقل مکان کردم...
اتفاقات تلخ و شیرین زیادی برام پیش اومده سعی کرده بودم نسبت به کسانی که آزارم میدن بی تفاوت باشم ولی نتونستم ... چند بار رفتم مشاوره به امید تغییر زندگیم ولی فقط یه طرفه از خودم مایه میزاشتم و عادل هیچ کاری نمیکرد دیدم دارم نابود میشم ..... کم آوردم... 14 اردیبهشت به خاطر غده ی عفونی که تو ناحیه پشتم در آورده بودم مجبور شدم برم جراحی کنم . بی حسی نخاعی و بستری 2 شب و 3 روز تو بیمارستان نفت...
با آدمای خوبی آشنا شدم قبل عمل به خاطر اشتباه بیمارستان دوباره برگشتم تو بخش دیدم عادل کم مونده پشت در اتاق عمل گریه کنه... قبلش بهش ایمان نداشتم هنوزم به خاطر فرشته ی کوچولوم از دستش ناراحتم... ولی فهمیدم واقعا دوستم داره گرچه دیگه مثل قبل همو دوست نداریم...
قبل عملم منو تنها گذاشت رفت شمال نمیتونستم به خاطر وضعیت جسمیم همراهش برم طبق معمول شمال رفتن همان و عوض شدن عادل همان ...
دلم نمیخواد بهش توهین کنم و صفت بد براش بزارم ... گرچه مستحقش هست ...
خیلی طول کشید تا خوب شم هنوز کامل خوب نشده بودم باهاش رفتم شمال یه هفته قبل ماه رمضان ، نذاشتم خانوادش بفهمن مشکل داشتم و عمل کردم چون مادرش خوشحال میشد اگه میفهمید مریضم یادمه اول عقدم از باباش مریضی ویروسی گرفتم چون تو لیوان کثیفش به زور بهم چایی دادن بعدش مامانش گفت حقت بود مریض شدی داشتی میمردی...
هفته قبل ماه مبارک رو رفت دوره محمود آباد و باز یه هفته تنها بودم جالبه که سالگرد جشن عروسیمون بود و بازم کنارم نبود...
طبق معمول برام چیزی نخرید و فقط من براش یه کیف کتی چرم دوختم و انصافا هم خیلی قشنگه باید عکسشو بگیرم ...
تقریبا 12 روز پیش با هم دعوامون شد انصافا من تقصیر نداشتم... ازش خواستم پولایی که به خانوادم بدهکاره رو برگردونهشروع کرد به فحش و بد دهنی گفتم روزه ات باطل میشه ادب داشته باش و... ادامه داد تا حرفای کهنه باز شده بهش گفتم خانوادت توف هم کف دستت ننداختن ولی من با همه مسائل و مشکلاتت کنار اومدم برا عروسیم خرید نکردم هیچی نگرفتم...
خاست به من ثابت کنه واسه خانوادش مهمه خانواده ای که سه سال ولش کرده بودن تو یه زیرزمین زندگی کنه... زنگ زد به باباش و شروع کرد از من بدگویی: این منو میکشه، دارم میمیرم... این اژدهاست،شما رو به رخ من میکشه پاشید بیاین تهران اینا فکر میکنن من بی کس و کارم...
گوشی رو گرفتم با مادرش حرف بزنم مادر از خدا بی خبرش دهنشو بازکرد هرچی لیاقت خودش بود به من کفت... سانسور شده :" تو پسر منو میکشی تو دختر دروغگویی هستی نمیخوام پسرم باهات زندگی کنه ولش کن..."
بهش گفتم روزه ای ایمانتو نفروش... و به ماه رمضان و همون روضه ای که گرفته وا گذارش کردم... شب شهادت جدمه ازش میخوام تقاص منو از بگیره...
تنها حرفی که بهش زدم: گفتم از آدمی مثل شما انتظار نمیره بچه ای بهتر از عادل تربیت کنی...
زنگ زدم مامانم . مامانم و حسین با هم اومدن دیگه صبرم تمم شد هرچی از دهنم در اومد گفتم و کفتم نمیخوامش... حسین گفت غلط کردی باید زندگی کنی و مامانم هم با ننه عادل حرف زد و حالشو جا آورد به عادل هم چند تا حرف زد و گفت خودت باید پول میاوردی نه که زنت بهت بگه بعد یک سال پولو بده... خلاصه 150 تومن پول هم نداد و گفت اگه بدم پررو میشی
از اون روز قلبم نسبت بهش سرد شده ، دوباره تیراندازی رو شروع کردم 4 جلسه رفتم وضعیت خوبی ندارم...
کارای خونه رو میکنم براش غذا میپزم سحر و افطار دیگه با عشق نیست هر کاری میکنم برای رضای خداست...کنارش حس خوبی ندارم پشیمونه ولی قلبم آروم نشده... از مادرش متنفر شدم و دلم میخواد به بدترین وضع تقاص پس بده...
امروز یادداشتای قبلیمو خوندم کلی گریه کردم دلم برا جوجم تنگ شده آخه همین روزا باید به دنیا میومد...
خدایا بازم شکرت...