سفارش تبلیغ
صبا ویژن

13

جالبه که پست 13 راجع به این اتفاقاته...

من چون جای امنی سراغ ندارم دارم اینجا برا آینده مینویسم.

تو این فاصله بعد از سونو و وضعیت بدی که داشتم همسری 2 بار منو تنها گذاشت و رفت شمال که بار اول شدیدا دعوامون شد بهم قول داده بود حتی ماموریت هم نره تو زمان بارداری من ولی منو ول کرد رفت خوشگذرونی و همش بهم اس میداد که حالمو بگیره...

خانواده اش هم از خودش بی خیال تر و بی معرفت تر.... همش میگفت خب برو خونه بابات... واقعا نمیدونم اگه قرار بود همش خونه بابام باشم چرا ازدواج کردم؟

5 دی بود که از مال برگشت برام جالبه که فقط وقتی تنها میشه و از خانواده اش دور میشه میاد سراغم.... راستی قبل اومدنش هوس یه غذای محلیشونو کرده بودم که ای کاش لال میشدم و نمیگفتم از مامانش بخواد برام بپزه این غذا مورد علاقه شوهرمه و دستور اصلیش تو نت نیست و مادرشوهرم بهم یاد نمیده حالا نمیدونم دلیلش چیه...

در جواب یه زن حامله مادر شوهرم که هر دفعه به زور به من میگه با خودت غذا ببر تهران گفت غذا ببری تهران مزه اش عوض میشه... ناراحتم چون هر وقت این غذا رو ببینم یا اسمش به گوشم بخوره یاد فرشته ی کوچولوم میفتم که سرش هوس این غذا رو کردم ولی نتونستم بخورم....

5 دی وقتی همسرم برگشت یه خونریزی شدید داشتم... شروع از دست دادن فرشته ای که 3 ماه باهاش انس گرفته بودم و از وجودم بود....

یه هفته بیشتر دوام نیاوردم... درست روز 5شنبه 11 دی وقتی آقا تشریف برده بودن فوتبال ساعت 10 شب بچه ام سقط شد و بابایی عزیزم با مامانم و فاطی منو بردن بیمارستان...

به همین راحتی کوچولوی من رفت و من هنوز از نبودنش دارم میسوزم... 2 هفته خونه مادرم بستری بودم و خونریزی شدید داشتم داروهایی که مصرف میکردم سرگیجه میاورد...

بابام برام بهترین چیزا رو میخرید و مامانم برام میپخت و مثل پروانه دورم میگشتن. زهرا همزمان با سقط من پاهاشو عمل کرده بود و اونم بستری بود و مامان منیر بهش رسیدگی میکرد...

احمد و خانومش، مریم و اکرم خیلی بهم قوت قلب میدادن..تو این شرایط باید جابجا میشدیم، بابای خوبم و مامانم و خواهرامو و شوهراشون خیلی کمک کردن...

تقریبا کارها رو انجام دادیم فقط چند تا جعبه وسیله مونده...

برادر شوهرم و زنش حتی حال منم نپرسیدن ... انگار خیلی ها خوشحالن از اینکه پسر من نموند ترسیدن میراث خور زیاد شه ولی من هرگز بچه ام رو محتاج به ارث و میراث بار نمیارم بچه من پشتوانه اش خداست... اون کوچولو که رفت انشاله بعدیها...

دلم تنگه براش دلم گرفته... انگار فقط برا من و مامان بابام و اکرم سخت بود حتی آیلین هم خیلی براش گریه میکرد...

خدایا راضی ام به رضای تو ولی خدا جونم نمیتونم غممو پنهان کنم...

یکشنبه قراره برا حدود یک هفته بیان تهران هنوز حالم خوب نیست و توانایی پذیراییم کمه روحیه ام داغونه و دلم میخواد برم یه جایی که تنها باشم...

هروقت میان یه نفری باید همه ی کارا رو بکنم الان سخته برام خدایا تو بهم نیرو بده...



مطلب بعدی : 14        مطلب قبلی : 12