سفارش تبلیغ
صبا ویژن

15

شنبه شب تولد باباییم بابایی بود میخواستم برم اونجا همه خانواده بعد چند وقت جمع بودن... قرار بود من کیک بگیرم اونم از پول بابایی آخه حساب بانکی من و بابایی مشترکه کارت بانک ملی اش هم دست منه، خانواده ام چشمشون به در خشک شد و من نرفتم چون همسری بازی درآورد و دلتنگی واسه خانواده اش رو بهانه کرد منم نرفتم خلاصه دعوامون شد شدید و آقا منو پرت کرد اون ور  و رفت منی که تولد باباش خودم کادو خریدم و بردم تا شمال منی که تولد خواهرش گوشی خودم از دیجی کالا خریدم و فاکتورش به نام منه، بابام 10 روز نشده بود که 800 هزار تومن برامون کادو خریده بود...

خلاصه که آقا رفت و شب خونه نیومد و من از ترس مثل سگ میلرزیدم تاظهر یکشنبه گوشیش خاموش بود و بعد هرچی زنگ میزدم قطع میکرد منم زنگ زدم به خانوادش گفتم شب نیومده، گفتم عاشقشم ولی دیگه نمیخوام باهاش زندگی کنم ولی یه نفر باعث شد باهاش آشتی کنم و اونم داوود بود...

غرورمو گذاشتم زیر پام ولی قسم میخورم جبران کنم...



مطلب بعدی : 16        مطلب قبلی : 14