امروز یه صبحونه مشت زدیم، دیشب هم به خاطر همسری با مامانش حرف زدم مادرش همش حالمو گرفت خیلی خودمو کنترل کردم داد و بیداد راه نندازم که موفق هم بودم.
همسری رفت سر کار و باز طبق معمول گیر داد به فک و فامیل من
داشتم تو لپ تاپش کارای کلاس زبانمونو انجام میدادم که یه دفعه دیدم ای دل غافل این همسر ما چقدر خفن بوده و من نمیدونستم خلاصه که خیلی گریه کردم.
الان هم خونه تنهام و آقا تشریف بردن فوتبال خوبه که خونه نیست وگرنه شاید دعوامون میشد.
دوستش دارم ( همین الان زنگ زد به گوشیم )
چرا این همسری فکر میکنه همه چی باید زوری باشه حتی خوشحالی و ناراحتی؟
از عشقم دلگیرم چون ...