این مطالبو برای فرزند گلم مینویسم... عزیزی که الان توی شکم مامانیشه...
امیدوارم یه روزی اون مامانشو درک کنه...
خب بزار از یه ماه قبل بنویسم ....
همسری یه هفته رفت شاهرود و اونجا که بود بهش زنگ زدم و گفتم بهم پیشنهاد مربیگری با درصد بالا تو یه باشگاه خوب رو دادن که باهام دعوا کرد و زد زیر تمام قولایی که قبل ازدواج بهم داده بود ...
گوشی رو قطع کرد روم منم برعکس همیشه دیگه بهش زنگ نزدم
2 ساعت بعد زنگید د گفت اینجا تنهام و دلم گرفته منم گفتم دلیل نداره هروقت تو بخوای من باهات حرف بزنم هروقت نخوای قطع کنی الان نمیخوام باهات حرف بزنم خلاصه شب تا صبح گوشیش رو خاموش کرد و نگفت زن من تو خونه تنها چی کار میکنه...
فرداش بخشیدمش...
تنها آرزویی که داشتم این بود که بچه دار شم هروقت حرف بچه میزدم شوشو عصبانی میشد و میگفت بزار جا بیفتیم دقیقا حرفای مادرشو به من تحویل میداد فکر کرده ترشی هستیم که باید جا بیفتیم...
مادر شوهرم آرزوشه که من و پسرش جدا بشیم... با پررویی تمام به من گفت طلاقتو بگیر برو... ولی پدر شوهرم باهاش دعوا کرد به خاطر حرفاش ...
بماند همسری رو فرداش بخشیدم و حدود یه هفته نبود تا اومد هوس شمال به سرش زد و منو کشوند شمال و رفتیم و بماند که چقدر متلک بارم کردن...
از شمال که اومدیم شوشو رفت بندرعباس و یه هفته هم بندر تشریف داشت سوغاتی برا آبجیهاش آورده بود 2 دست لباس خواب هم برا من و گفت مادرم گفته برام سوغاتی بیار منم میخوام لباس تو رویکیشو بدم مادرم منم گفتم جفتشو بده راستش خیلی ناراحت شدم مگه من همسن مادرشم که مثل اون لباس بپوشم اونم لباسی که روش عکس خرسه با اون سن مادرش... از بندر که اومد یه راست رفت مشهد برا مسابقات فوتسال اونجا که بود یه شب دیگه خیلی بهم فشار اومده بود بهش زنگ زدم گریه کردم بهم خندید فکر کنم میخواست جلو دوستاش خودشو نشون بده منم عصبانی شدم گوشی رو قطع کردم تا صبح نه زنگ زد نه اس داد... با اینکه میدونست تنهام...
منم تا صبح گریه میکردم از خدا خواستم بهم فرزندی بده که حامی من باشه...
از مشهد که اومد دوباره هوس شمال زد به سرشو گفت بریم شمال...
حالا تو این مدت من تمام تلاشمو کرده بودم که حامله شم البته با دکتر هم مشاوره داشتم گفته بود الان باید باردار شم
تعطیلات محرمو رفتیم شمال کلی متلک بهم گفت مادرش ولی این دفعه چون احتمال میدادم یه جوجو تو دلمه سعی میکردم حرص نخورم که برای بچه عزیزم ضرر نداشته باشه
مادرش بهش میگفت هروقت ضعیف شدی بیا اینجا غذا بخور و از این حرفای بیهوده، شوشو همش منو تنها میذاشت میرفت بیرون سرمو میجنبوندم میدیدم نیست....
روز عاشورا فهمیدم که بهترین اتفاق زندگیم افتاده و به آرزوم رسیدم... فهمیدم دارم مامان میشم و از خدا خواستم از بچه عزیزم مراقبت کنه...
همسری وقتی فهمید کلی عصبانی شد و قهر کرد منم گفتم وای به حالت به دنیا بیاد بچسبی بهش تو از اول هم بچه منو دوست نداشتی حالا هم بدون اگه مجبور شم تیکه تیکه بدنم رو بفروشم و از بچه ام حمایت کنم این کارو میکنم ...
قبلا بهش گفته بودم اگه باردار شدم 4 ماه به کسی نگو ازش قول گرفته بودم به خاطر سلامت بچه ام آخه از چشم و نظر میترسم...
بازم قبلا بهش گفته بودم که من تو دوره بارداری به جز خونه بابام و بابات جایی نمیام چون نمیخوام لقمه هرکسی رو بخورم که رو بچه ام اثر بزاره... با این وجود گفت بریم خونه داداشم گفتم نمیام مامانش گفت تنها برو و رفت که بیاد آخر شب برگشت
منم عضلات شکمم اسپاسم گرفته بود راستش هوا خیلی سرد بود اقتاده بود رو زمین واز درد به خودم میپیچیدم و صدای قهقه آقا از بیرون میومد. وقتی اومد بخوابه به جای اینکه حالمو بپرسه گفت سناریوی جدیدته...پاشو ادا در نیار خلاصه که تا صبح گریه کردم و از درد به خودم پیچیدم و طرف به روی مبارکش هم نیاورد بهش چند مرتبه گفتم اگه میخوای منو اذیت کنی بزار برا وقتی که بچه به دنیا اومد الان من حرص بخورم رو عسلم اثر میزاره...
خلاصه اومدیم تهران قشنگ خودم و دنبال کارای نینی قشنگم هستم و تازه قراره..... هفته آینده بریم مشهد ماه عسل مثلا...